#خانم زهرا
بزرگ شدن یعنی اینکه دیگه با دیدن کارتون winx هیجانزده نمیشم. بزرگ شدن یعنی اینکه وقتی امروز صبح موهای خواهرم رو میبافتم، دیدم دو تار سفیدِ بین موهاش شده سه تا. بزرگ شدن یعنی دیدنِ اینکه مادربزرگم جدیداً موقع ظرف شستن و آشپزی کردن، روی یه صندلی میشینه تا زانوش درد نگیره. بزرگ شدن یعنی با دلهره شمردن چروکهایی که کم کم داره به صورت مادرم اضافه میشه. بزرگ شدن یعنی همین که چند ماه پیش، روتختیِ صورتیِ پرنسسیم رو با روتختی سادهی سیاه-سفید جایگزین کردم. بزرگ شدن یعنی اینکه روز به روز تصمیمهام داره شکل منطقی بودن به خودش میگیره. بزرگ شدن یعنی اینکه دیگه وقتی اشتباه میکنم نمیگن «حالا بچهاس. اشکال نداره.»؛ میگن «از سنت خجالت بکش». بزرگ شدن یعنی زمانی که دیگه من نیستم که از دیگران انتظار دارم، بلکه دیگرانند که از من انتظار دارن. بزرگ شدن یعنی اینکه وقتی دلم از تمام انسانها میگیره، نمیتونم برم توی چادرِ خالهبازیِ رؤیاییم که تمام بچگیم اونجا گذشت؛ چون دیگه توش جا نمیشم.
بزرگ شدن یعنی دقیقاً همین که دیروز به جای گفتنِ «کاش زودتر بزرگ بشم»، گفتم «کاش دوباره بچه بشم».